نشسته بودیم روی صندلی، یکی درمیان. همه با ماسک و گاهی تک و توک با هم حرف میزدند. از تخمک، اسپرم، آمپول گونالف، نگاه خدا، ناامیدی، آرزومندی، مادر شدن، مادرنشدن، سقط جنین.
کمیآن طرف تر چشمم افتاد به زنی مسن . لاغر با مانتویی ساده و مشکی، پاهایش را انگار از کنار در ورودی مطب به سختی میکشاند تا سمت جایگاه منشی. موهایش سپید بود، مثل موهای مادرم و در دستش کیسهای پلاستیکی بزرگ از قرصها و جعبههای قرص.
به کنار منشی که رسید، نمیدانم چه شد که زد زیر گریه. آرام و بدون صدا. جوری که فقط تری چشمانش را ببینی. نمیدانم، انگار آمده بود کیسهی قرصها را ببخشد به کس دیگری، یا آمده بود بگوید حالا چکارشان باید کند.
یکی از منشیها دستش را گرفت و با لحن دلدار دهنده و کمیسرزنش کنندهای گفت: "نه دخترت قرصها رو لازم داره، به دردش میخوره، باید نگهشون داره و بعدا استفاده کنه."
و پیرزن را با خود برد آخر اتاق انتظار. در آخر اتاق پشت دیوار کاذب ایستادند و منشی دلداری میداد که: "بالاخره بچه دار میشه. مگه فکر کردی همه بار اول نتیجه میگیرن؟ بابا خود من، همکارام حامله شده بودن، من حامله نمیشدم چقدر ناراحت بودم. بالاخره آدم غصه میخوره...نهایتش میگی نمیشه دیگه،... ولی اگر بخوای مطمئن باش میشه."
من و همهی آن ده دوازده نفری که در مطب نشسته بودیم، کم و بیش حواسمان به صدای بلند منشی بود. در چشمهای بعضیها واضح میتوانستی خیسی اشکی را ببینی که از یک دل مچاله شده آمده.
قلبم گرفته بود و بغض گلویم را میفشرد.با خودم فکر کردم که حتما آی وی اف دخترش منفی شده که حالا اینقدر ناامید و خسته است. یاد مادرم افتادم و پیش خودم گفتم: "آخه چرا اینا برمیدارن مامانشونو با خودشون میارن تو این پروسهی استرس آور...خوب دختر خودت پاشو بیا مامانتو وارد این جریان نکن که بعدش اینطوری غصه بخوره."
بازدید : 253
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 6:37